گنجور

 
بابافغانی

وقت گلم تمام به آه و فغان گذشت

چون بگذرد خزان که بهارم چنان گذشت

زین انجمن چه دید که بیرون نمی رود

دیوانه یی که از سر کون و مکان گذشت

سهلست اگر کنند ز جامی مضایقه

با دل شکسته یی که تواند ز جان گذشت

بر باد بودی ار نشدی صرف گلرخان

این عمر بی بدل که چو آب روان گذشت

فکر کفن کنید که آن ترک تندخو

تیغی چنان رساند که از استخوان گذشت

گو برفروز چهره و بازار گرم کن

اکنون که عاشق از سر سود و زیان گذشت

فرهاد کار کرد فغانی که از وفا

رسمی چنان نهاد که نتوان ازان گذشت