گنجور

 
بیدل دهلوی

همت ‌از هر دو جهان ‌جست ‌و ز دل در نگذشت

موج بگذشت ز دریا و ز گوهر نگذشت

آمد و رفت نفس‌،‌گرد پی یکتایی‌ست

کس درین قافله از خویش مکرر نگذشت

شمع بر سر همه جا دامن خاکستر داشت

سعی پرواز ضعیفان ز ته پر نگذشت

ختم‌گردید به بیمار وفا شرط ادب

ما گذشتیم ولی ناله ز بستر نگذشت

هرزه‌دو بود طلب‌، قامت پیری ناگاه

حلقه‌ گردید که می‌باید ازین در نگذشت

پستی طالع شمعم‌که به صحرای جنون

آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت

حرص مشکل که ره فهم قناعت سپرد

آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت

روش معدلت از گردش پرگار آموز

که خطش‌ گر همه‌ کج رفت ز محور نگذشت

طاقت غرهٔ انجام وفا ممکن نیست

ناتوانی‌ست که از پهلوی لاغر نگذشت

شرر کاغذ آتش ‌زده‌ام سوخت جگر

آه از آن فرصت عبرت‌ که به لنگر نگذشت

بر خط جبههٔ ماکیست نگرید بیدل

زین رقم‌کلک قضا بی‌مژه ی تر نگذشت