گنجور

 
بیدل دهلوی

تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست

عشق را با دل سودازده‌ام‌‌کاری هست

کو دلی‌کز هوس آرایش دکانش نیست

در صفا خانهٔ هر آینه بازاری هست

خلقی آفت‌کش نیرنگ خیال است اینجا

هیچ‌کس نیست خر، اما، همه را باری هست

خاک‌گشتیم و زتأثیر خیال تو هنوز

دل هر ذرهٔ ما چشمهٔ دیداری هست

ماو من هیچ‌کم از نعرهٔ منصوری نیست

تانفس هست حضور رسن و داری‌هست

ای دل ابرام مکن چشمش اگر جان طلبد

از مروت مگذر خاطر بیماری هست

باعث قتل من از لاله‌رخان ‌هیچ مپرس

اینقدر بس‌، که بگویند گنهکاری هست

آتش حسن‌که در دیر خیال افتاده‌ست

شمع هم سوختهٔ قشقه وزناری هست

زخم ما را اثر اندود تبسم مپسند

که درتن موج‌گهرگرد نمک‌زاری هست

به‌که درپیش لبت عرض خموشی نبرد

طوطیی راکه ز شکر سرگفتاری هست

بارب از پرتو دیدار نگردد محروم

محفل حیرت ما آینه مقداری هست

عمر در ضبط نفس صید رسایی دارد

تا توانی به‌گره‌گیر اگر تاری هست

همچو آن نغمه‌که از تار برون می‌آید

اگر از خویش روی جادهٔ بسیاری هست

تاب خورشید جمالش چو نداری بیدل

در خیال خط او سایهٔ دیواری هست