گنجور

 
بیدل دهلوی

ادب اظهارم و با وصل توام‌کاری هست

عرض آغوش ندارم دل افگاری‌هست

نرود سلسلهٔ بندگی ازگردن ما

سبحه‌گر خاک شود رشتهٔ زناری هست

با همه‌کلفت دوری به همین خرسندیم

که در آیینهٔ ماحسرت دیداری هست

پیکرخاکی ما را به ره سیل فنا

یاد ویرانی از آن نیست‌که معماری هست

دهر، وهم است سر هوش سلامت باشد

عکس‌کم نیست‌گراز آینه آثاری هست

ذرهٔ ما به چه امید زند بال نشاط

سرخورشید هم امروزبه دیواری هست

ای دل از مهر رخ دوست چراغی به‌کف آر

کزخم زلف به راه تو شب تاری هست

اشک‌گل شکند از جنبش مژگان ترم

غنچه‌ام درگرو سرزنش خاری هست

زندگی خرمن ما را چه‌کم ازبرق فناست

رنگ‌گل هم به چمن آتش همواری هست

جای پرواز ز خود رفته فغانی داریم

بال اگر نیست ندامت‌زده منقاری هست

عالم از شوخی عشق اینهمه توفان دارد

هرکجا معرکه‌ای هست جگرداری هست

ازکمربستن آن شوخ یقین شد بیدل

کاین‌گره دادن او را به میان تاری هست