گنجور

 
بیدل دهلوی

خودگدازی نمِ‌کیفیت صهبای من است

خالی از خویش شدن صورت مینای من است

عبرتم‌، سیر سراغم همه جا نتوان‌کردن

چشم بر خاک نظر دوخته‌، جویای من است

سازگم گشته گی‌ام‌، این همه توفان دارد

شور آفاق‌، صدای پر عنقای من است

همچو داغ از جگر سوختگان می‌جوشم

شعله هرجامژه‌ای گرم‌کند جای من‌است

نتوان با همه وحشت ز سر دردگذشت

فال اشکی‌که زند آبله در پای من است

فرصت رفته به سعی املم می‌خندد

چشمکِ برق همان ابروی ایمای من است

تخم اشکی به‌کف پای‌کسی خواهم ریخت

آرزو مژده دِهِ اوج ثریای من است

اگر این است سر و برگ نمود هستی

داغ امروز من‌، آیینهٔ فردای من است

سجده محمل‌کش صد قافله عجز است اینجا

اشک بی‌پا و سرم، در سر من پای من است

نیستم جرعه‌کش درد کدورت بیدل

چون‌گهر صافی دل بادهٔ مینای من‌است