گنجور

 
بیدل دهلوی

عالم ایجاد عشرتخانهٔ جزو و کل است

در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است

گر تأمل زین چمن رمز خموشان واکشد

در نمکدان لب هر غنچه‌، شور بلبل است

می‌توان در تخم دیدن شاخ و برگ نخل را

جزو چون ‌کامل شود آیینهٔ حسن‌کل است

دسترنج هر کس از پهلوی‌ کوشش‌های اوست

ریشهٔ تاک از دویدن چون عرق آرد مل است

طبع ما تنها اسیر دستگاه عیش نیست

تا بگیرد دل غم بی‌ناخنی هم چنگل است

در پناه شعله‌، راحت‌ بر وریم از فیض عشق

داغ سودا بر سر ما سایهٔ برگ گل است

شور مستی‌های ما خجلت‌کش افلاس نیست

تا شکستن شیشهٔ ما آشیان قلقل است

پیر گشتی با هجوم‌ گریه باید ساختن

سیل این‌ صحرا همه در حلقهٔ‌ چشم ‌پل است

بس که ‌گوی‌ شوخی ‌از هم برده ‌است ‌اجزای حسن

ابرو از دنباله‌داری پیش پیش کاکل است

فیض این ‌گلشن چه امکان است بیدل کم شود

سایهٔ ‌گل چون پریشان شد بهار سنبل است