گنجور

 
بیدل دهلوی

آگاهی و افسردگی دل چه خیال است

تا دانه به خود چشم‌گشوده‌ست نهال است

آیینهٔ‌گل از بغل غنچه برون نیست

دل‌گر شکند سربسر آغوش وصال است

حیرتکدهٔ دهر جز اوهام چه دارد

آبادکن خانهٔ آیینه خیال است

برفکربلند آن همه مغرورمباشید

این جامهٔ نو، ناخنهٔ چشم‌کمال است

کی فرصت عیش است درتن باغ‌که‌گل را

گرگردش رنگی‌ست همان‌گردش سال است

از ریشهٔ نظاره دماندیم تحیر

بالیدگی داغ مه از جسم هلال است

در خلوت دل ازتو تسلی نتوان شد

چیزی‌که در آیینه توان دید مثال است

هرگام به راه طلبت رفته‌ام از خویش

نقش قدمم آینهٔ گردش حال است

هرجا روم از روز سیه چاره ندارم

بی‌روی تو عالم همه یک چشم غزال است

آن مشت غبارم‌که به آهنگ تپیدن

در حسرت دامان نسیمش پر و بال است

ای ذره مفرسای بپرداز توهم

خورشید هم از آینه‌داران زوال است

بیدل من و آن دولت بی‌دردسر فقر

کز نسبت او چینی خاموش سفال است

 
 
 
صائب تبریزی

در بهاران سر مرغی که به زیر بال است

از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است

هر چه اندوخته ای از تو جدا می گردد

آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است

چه کنی دعوی تجرید، که درویشان را

[...]

سلیم تهرانی

شعله ی شوقم و از شرم زبانم لال است

صد شکایت به لبم از گره تبخال است

نشود دور سرم از قدم جلوه ی او

حلقه ی گوش من از سلسله ی خلخال است

بهر هر کار به ما مشورتی می باید

[...]

عارف قزوینی

دل که در سایه مژگان تو فارغ بال است

گو ببین چشم بداندیش چه از دنبال است

داد از یک نگهی داد دل و بستد جان

وه چه بد بدرقه چشمت چه خوش استقبال است

صد پسر سام بگیتی اگر آرد تنها

[...]

ملک‌الشعرا بهار

حضرت آقا خوش باشکه فالت فال است

از زر و سیم دگر جیب تو مالامال است

هرکه آقاست نکو طالع و خوش اقبالست

گه نمایندگی مجلس و قیل و قال است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه