گنجور

 
بیدل دهلوی

نه لفظ از پرده می‌جوشد نه معنی می‌دهد رویم

همان یک رفتن دل می‌کند گرد آنچه می‌گویم

مپرس ازمزرع بیحاصل نشو و نمای من

چو تخم اشک می‌کارم گداز ناله می‌رویم

به چندین ناز خونم می‌چکد در پردهٔ حسرت

تغافل بسملم یعنی شهید تیغ ابرویم

ندارم از هجوم ناتوانی رنگ گرداندن

به رنگ سایه گر آتش نهی در زیر پهلویم

ز بس شخص نمودم آب شد از شرم پیدایی

عرق می‌چینم از آیینه گر تمثال می‌جویم

تو فرصت وانما تا من کنم تدبیر آرایش

به رنگ دود شمع‌ از شانه دارد شرم‌ گیسویم

به جا وامانده‌ام چون شمع لیک از ننگ افسردن

به دوش شعله محمل می‌کشد عجز تک و پویم

نی‌ام گوهر که هر یکقطره آبم بگذرد از سر

اگرتوفان مدّ چون موج بوسد پای زانویم

غرور هستی‌ام با تیغ نازش بر نمی‌آید

به این گردن که می‌بینی به صد باریکی مویم

ز عدل ناتوانی ناله را با کوه می‌سنجم

درین بازار سنگ کم نمی‌گردد ترازویم

چو شبنم تا درین گلزار عبرت چشم وا کردم

حیا غیر از عرق رنگی دگر نگذاشت بر رویم

نگردی غافل از فیض سواد معنی‌ام بیدل

تماشا بر سحر می‌خندد ازگلهای شببویم