گنجور

 
بیدل دهلوی

ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم

ادب ‌پروردهٔ عشقم نگه را ناله می‌دانم

تماشای دو رنگی برنمی‌دارد حباب من

نظر تا بر تو واکردم ز چشم خویش حیرانم

به رنگ ابر در یاد تو هر جا گریه سرکردم

گهر افشاند پیش از پرده‌های دیده دامانم

بیا ای آفتاب کشور امید مشتاقان

چو صبحم طایر رنگی‌ است بر گرد تو گردانم

در این حرمانسرا هر کس تسلی نشئه‌ای دارد

دماغ‌ گنج بر خود چیدنم این بس‌ که حیرانم

خیالی نیست در دل‌ کز شرر بالی نیفشاند

جنون دارد تب شیر از خس و خار بیابانم

مپرسید از سواد معنی آگا‌هان این محفل

که طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم

پر و بال نفس فرسود و پروازی نشد حاصل

کنون دستی زنم بر هم پشیمانم‌، پشیمانم

چو گوهر موجها پیچید بر هم تا گره بستم

سر راحت به دامن چیدهٔ چندین ‌گریبانم

به این وسعت اگر چیند تغافل دامن همت

جهانی را توان چون چشم‌، پوشیدن به مژگانم

ندانم بیش ازین عشق از من بیدل چه می‌خواهد

غریبم‌، بینوایم‌، خانه ویرانم‌، پریشانم