گنجور

 
بیدل دهلوی

افتاده زندگی به‌ کمین هلاکِ ما

چندان‌ که وارسی، به سرِ ماست خاک ما

ذوق گداز دل چقدر زور داشته‌ است

انگور را ز ریشه برآورد تاک ما

بردیم تا سپهرْ غبارِ جنون چو صبح

بر شمع خنده ختم شد از جیب چاک ما

تاب‌ و تب قیامت هستی کشیده‌ایم

از مرگ نیست آن همه تشویش و باک ما

کهسار را ز نالهٔ ما باد می‌برد

کس را به درد عشق مباد اشتراک ما

قناد نیست مائده‌آرای بزم عشق

لذت گمان مبر که زمخت است زاک ما

پست و بلند شوخیِ نظّاره هیچ نیست

مژگان بس است سر به‌ سَمَک تا سِماک ما

آخر به‌ فکر خویش‌ فرورفتن است و بس

چون شمع‌ کنده است‌ گریبان، مغاکِ ما

صیقل مزن بر آینهٔ عرض انفعال

ای جهد خشک‌ کن عرقِ شرمناک ما

بیدل ز درد عشق بسی خون‌ گریستی

تَر کرد شرم اشک تو دامانِ پاک ما