بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹

افتاده زندگی به‌کمین هلاک ما

چندان‌که وارسی به سر ماست خاک ما

ذوق گداز دل چقدر زور داشته‌ست

انگور را ز ریشه برآورد تاک ما

بردیم تا سپهر غبار جنون چو صبح

برشمع خنده ختم شد ازجیب چاک ما

تاب‌ و تب قیامت هستی کشیده‌ایم

ازمرگ نیست آن هه تشویش و باک ما

کهسار را ز نالهٔ ما باد می‌برد

کس را به درد عشق مباد اشتراک ما

قناد نیست مائده آرای بزم عشق

لذت گمان مبرکه زمخت است زاک ما

پست و بلند شوخی نظاره هیچ نیست

مژگان بس است سر به‌سمک تاسماک ما

آخربه‌فکرخویش‌ فرورفتن است وبس

چون شمع‌کنده است‌گریبان مغاک ما

صیقل مزن بر آینهٔ عرض انفعال

ای جهد خشک‌کن عرق شرمناک ما

بیدل ز درد عشق بسی خون‌گریستی

ترکرد شرم اشک تو دامان پاک ما