گنجور

 
بیدل دهلوی

وفور مال به تأکید خسّت است دلیل

گشاد دست نمی‌خواهد آستین طویل

شرر چه بال تواند گشود در دل سنگ

چراغ دیدهٔ مور است در سرای بخیل

به قوّت حشم از جادهٔ ادب مگذر

صلای ‌کام نهنگست کوچه دادن سیل

ز سرکشان به بزرگی فروتنی مطلب

چه ممکنست خمیدن رسد به ‌گردن فیل

غضب به جرأت تسلیم برنمی‌آید

حیاست آتش نمرود را ز وضع خلیل

رموز عشق سزاوار حکم هر خس نیست

نفس به حوصلهٔ من نمی‌شود تحلیل

قد خمیده به صد احتیاج داغم‌ کرد

چه گریه‌ها که نفرمود ساز این زنبیل

به سرخ و زرد منازید زیر چرخ‌ کبود

که جامه هر چه بود ماتمی است در خم نیل

به هر خیال قناعتگر است موهومی

کشید سرمه ‌به‌ چشم پری ز سایهٔ میل

هوس بضاعت موهوم ما چه عرض دهد

مبرهن است از اجمال ذره‌ها تفصیل

خبر ز دل نگرفتی‌ کسی چه چاره ‌کند

که شیشه‌ای‌ست به طاق تغافلت تحویل

ادب غبار خموشی است کاروان حباب

نهفته است به ضبط نفس درای رحیل

چو شمع خیره‌ سر فرصتیم وزین غافل

که چین بلند گرفته‌ست دامن تعجیل

تلاش علم و عمل مغتنم شمر بیدل

مکش خمار شرابی‌ که عقل راست مزیل