گنجور

 
بیدل دهلوی

زین بحر بیکران کم هر اعتبار گیر

موج‌ گهر شو و سر خود در کنار گیر

الفت‌پرست کنج دلی‌، اضطراب چیست

رخت نفس در آینه‌داری قرار گیر

مردان به احتیاط به امن آرمیده‌اند

چندان‌که‌ گرد خویش برآیی حصارگیر

دانا ستم کمینی خفّت نمی‌کشد

برخاستن ز صحبت دونان وقار گیر

وصل هوس کرای تمنا نمی‌کند

این بوالفضول ترک ره انتظارگیر

نقش خیال پردهٔ اعیان نهفته نیست

راز نهان آینه‌ها آشکار گیر

نتوان نگاشت سر خط عبرت به هر مدار

برخیز دوده‌ای ز چراغ مزارگیر

این است اگر فسون هوس بعد مرگ هم

بار نفس چو صبح به دوش غبار گیر

تا خاک‌ گشتن آب ز گوهر نمی‌رود

ای شرم‌ کوش دامن دل استوار گیر

هرچند کار چشم نمی‌آید از زبان

ای لب تو احولی‌کن و نامش دوبارگیر

مشتی غبار خود ز خیالش به باد ده

طاووس شو فضای جهان در بهار گیر

دل چون امام سبحه اگر بفشرد قدم

بیدل ه یک پیاده ره صد سوارگیر