گنجور

 
سنایی

ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر

بیکار چند باشی دنبال کار گیر

گر همچو روح راه نیابی بر آسمان

اصحاب کهف‌وار برو راه غار گیر

تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی

لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر

خواهی که ران گور خوری راه شیر رو

خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر

خواهی که همچو جعفر طیار بر پری

رو دلبر قناعت اندر کنار گیر

تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام

وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر

چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت

زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر

از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن

با نفس جنگجوی ره کارزار گیر

یا چون عمر به دره جهان را قرار ده

یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر

گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش

گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر

خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر

خرما خمارت آرد سودای خار گیر

چندین هزار سجده بکردی ز غافلی

بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر

یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا

و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر

ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی

وز سامری هزار سمر یادگار گیر

بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده

وندر کمین بصره نشین و طرار گیر

در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن

غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر

ای کمزن مقامر بد باز بی‌هنر

خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر

از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل

یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر

گر چو خلیل سوخته‌ای از غم خلیل

در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر

ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا

زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر

دست نگار گر نرسد زی نگار چین

ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر

گر از جهان حرص نگیری ولایتی

سالار آن ولایت تو خاکسار گیر

با یک سوار غز و کنی نیست جای نام

باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر

یا همچو باز ساکن دست ملوک شو

یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر

زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش

از روزگار دست بشو روز کار گیر

چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت

طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر

بی‌رنج بادیه نرسی مشعرالحرام

در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر

چندین هزار مرد مبارز درین مصاف

کردند حمله‌ها و نمودند دار گیر

با صدق و با شهادت رفتند مردوار

گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر

چون سوز کار و درد غم دین نداردت

زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر

زین خواجگان مرتبه جویان بی‌سخا

زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر

زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب

خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر

گفت سنایی ار چه محالست نزد تو

تو شکر حال گوی و در کردگار گیر