گنجور

 
بیدل دهلوی

گذشتگان‌که ز تشویش ما و من رستند

مقیم عالم نازند هر کجا هستند

چو اشک شمع شرر مشربان آزادی

ز چشم خویش چکیدند اگرگهر بستند

همین نه نالهٔ ما خون شد از نزاکت یأس

کدام رشته‌کزین پیچ و تاب نگسستند

عنان‌کشان هوس صنعت نظر دارند

خدنگ صید جهانند تا ز خود جستند

به عاشقان همه‌گر منصب‌گهر بخشی

همان به عرض چکیدن چو اشک تردستند

نکرده‌اند زیان محرمان سودایت

اگر ز خویش‌گسستند باکه پیوستند

چه جلوه‌ای که چو شبنم هواییان گلت

شدند آب و غبار نگاه نشکستند

ز ساز عافیت خاک می‌رسد آواز

که ساکنان ادبگاه نیستی‌، هستند

کدام موج ندامت خروش طاقت نیست

شکستگان همه آواز سودن دستند

در این زمانه سخن محو یأس شد بیدل

دمید عقدهٔ دل معنیی‌که می‌بستند