گنجور

 
بیدل دهلوی

بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد

که مرحوم است آدم هرقدر شیطان لعین باشد

مگو در جوش خط افزونی حسن‌است خوبان را

زبان‌کفر هرجا شد دراز از نقص دین باشد

محبت محوکرد از دل غبار وهم اسبابم

به‌پیش شعله‌کی از چهرهٔ خاشاک چین باشد

نمایانم به رنگ سایه از جیب سیه‌روزی

چه باشد رنگ من یارب اگر آیینه ین باشد

به صد مژگان فشاندن گرد اشکی رفته‌ام از دل

من و نقدی ‌که بیرون راندهٔ صد آستین باشد

به لوح حیرتم ثبت است رمز پردهٔ امکان

مثال خوب و زشت‌ آبینه را نقش نگین باشد

در آن مزرع‌که حسنت خرمن‌آرای عرق‌گردد

به‌ پروین می‌رساند ریشه ‌هر کس خوشه‌چین باشد

نسیم از خاک‌کویت‌گر غباری بر سرم ریزد

به‌کام آرزویم حاصل روی زمین باشد

ندارد دامن دشت جنون از گرد پروایی

دل عاشق چرا از طعنهٔ مردم حزین باشد

دو روزی از هوس تاریکی دنیا گواراکن

چراغ خانهٔ زنبور ذوق انگبین باشد

کف دست توانایی به سودنها نمی‌ارزد

مکن کاری که انجامش ندامت‌آفرین باشد

ز سیر آف و رنگ این چمن دل جمع‌ کن بیدل

که هر جا غنچه ‌گردیدی ‌گلت در آستین باشد