گنجور

 
بیدل دهلوی

خیال نامد!ری تا کیت خاطرنشین باشد

چه‌لازم سر‌نوشتت‌چون نگین زخم جبین باشد

درین‌ وادی به حیرت هم میسر نیست آسودن

همه‌گر خانهٔ آیغغه‌گردی حکم زین باشد

طراوت آرزو داری ز قید جسم بیرون آ

که سرسبزی نبیند دانه تا زیر زمین باشد

به خود پیچیدن ما نیست بی‌انداز پروازی

کمند موج ما را یکنفس ‌گرداب چین باشد

به‌قدر جهد معراجی‌ست ما را ورنه آتش هم

به راحت‌ گر زند خاکسترش بالانشین باشد

به حیرت رفته ‌است‌ از خویش‌ اگر شمع‌ست‌ اگر محفل

نشاط هر دو عالم یک نگاه واپسین باشد

غباری نیست از پست و بلند موج دریا را

حقیقت .بی‌نیاز ز اختلاف کفر و دین باشد

پی قتلم چه دامن برزند شوخی‌ که در دستش

هجوم جوهر شمشیر چین آستین باشد

ز چشم تر مآل انتظار شوق پرسیدم

جگر خون ‌گشت ‌و گفت‌: ‌احوال‌ مشتاقان‌ چنین‌ باشد

فرو رو پر خاک ای سرگران نشئهٔ خست

ز قارون نام هم ‌کم نیست بر روی زمین ‌باشد

محال‌ است اینکه عجز از طینت ما رخت بربندد

سحر گر صد فلک بالد همان‌ آه حزین باشد

ندارم نشئهٔ دیگر به هر سرگشتگی بیدل

چوگردابم درین‌محفل خط‌ساغر همین باشد