گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

یک ذره مهر در ایام مانده نیست

یک قطره آب در رخ اجرام مانده نیست

تا جام روزگار پر زا خون خلق شد

کس را شراب خوش مزه در جام مانده نیست

گلگونه موافقت و تاب عافیت

در روی دهر و طره ایام مانده نیست

جستم ز خاک صورت راحت زمانه گفت

مرغی طلب مکن که درین دام مانده نیست

دود و شرر مجوی که با سنگ حادثات

قندیل صبح و مجمره شام مانده نیست

زان دیگ مکرمت که جهان پخت پیش ازین

اندر جهان بحز طمع خام مانده نیست

از دهر تا نجات دو صد ساله راه هست

وز خاک تا امید یکی گام مانده نیست

سیمرغ و مردمی بهم اند از برای آنک

زان جز حدیث وزین بحز از نام مانده نیست

دلها ز غم بسوخت مگر خرمی بمرد؟

جم دل شکسته گشت مگر جام مانده نیست؟

آخر مجیر از همه کامی دهن بشست

وین است چاره چون به جهان کام مانده نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode