گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

جمال روی ترا رشوه می گزارد ماه

به رو نمای تو جان رفت نیز رشوه مخواه

منم منم که ز جور تو آگهی دارم

تویی تویی که ز حال دلم نیی آگاه

عجب مدار که بر من بتاخت لشکر غم

هر آینه سپه آید چو بر نشیند شاه

چو ماه سی شبه پنهان شدم ز دیده خلق

به درد عشق تو ای چارده شبه شده ماه

من از تو دور و ز پیوند من دلت دورست

حدیث دوری دل می رود نه دوری راه

سیاه شد دلم از غم چو دید بر رخ تو

غبار تیره پراکند زیر زلف سیاه

به دود آه من آیینه تو تیره شدست

بلی که آینه تاری شود ز دوده آه

مباد روزی کز کرده تو ناله کنم

به پیش خسرو ایران سیف دین آله

زهی ضمیر تو از حال روزگار، خبیر

زهی یقین تو از سر اختران آگاه

تویی که از نفست خوشدلی پذیرد بزم

تویی که از قدمت مرتبت ستاند گاه

در آن زمین که سم مرکبت گذر سازد

به جای خار بر آید ز خاره مهر گیاه

هوای عدل تو در اعتدال هست چنان

که کهربا نتواند درو ربودن کاه

خطاب صبح ز دیوان آفتاب اینست

به حضرت تو که یا سیدا و یا مولاه

به طوع عدل تو با باز بر زند تیهو

به داغ لطف تو بر شیر نر زند روباه

شها روایت این شعر رسم تهنیه نیست

شکایتی است ز بخت و شفاعتی است به شاه

اگر چه نور به خورشید بردن از جهل است

روا بود که به دریاست بازگشت میاه

به خدمت تو شناسای روزگار شدم

به اعتراف خرد در جراید افواه

ترا به هر قدمی صد هزار چون من هست

منم که جز تو ندارم، حدیث شد کوتاه

اگر تهاون خدمت شدست چندین وقت

نبود از آنکه روانم نبود طاعت خواه

ولی کراهیت پادشام دور افگند

که دور با دل نازنینش از اکراه

همیشه عز و جلال و علا و مرتبتش

به کام بخت فزون باد بر فزونی جاه

یکی ز وقت به وقت و یکی ز روز به روز

یکی ز سال به سال و یکی ز ماه به ماه