گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

زهی بر خطت آسمان سر نهاده

جهان بر سر جاهت افسر نهاده

تف تیغ خونخوار آتش فشانت

عدوی ترا خون به دل در نهاده

وشاقان افلاک یعنی کواکب

به بزم تو ساغر به کف بر نهاده

حریفان ایام یعنی طبایع

به حکم تو چون گردنان سر نهاده

خرد رایت ورای تو دیده وانگه

غرامت بر افلاک و اختر نهاده

سر نیزه آب رنگت به میدان

گه حمله آتش در اخضر نهاده

ز رشگ رقمهای کلکت عطارد

قلم خرد بشکسته، دفتر نهاده

حسام ترا دیده بهرام و در کف

گرفته دف از بیم و خنجر نهاده

ز صد جز و اقبال تو حق تعالی

یکی جز و در سعد اکبر نهاده

قضا بر سر کوه و در پای دریا

ز بهر تو زر بسته گوهر نهاده

عدوی ترا دور این هفت گلشن

بجز مرگ ده خار دیگر نهاده

اگر چند غز در پی ملک سنجر

قدمهای کین هست بی مر نهاده

تو خواهی بدان غز که تا حشر باشد

خراج تو بر ملک سنجر نهاده

وگرچه سمندر نسوزد که صانع

بدو هست این خاصیت در نهاده

نماند بسی کاتش تیغ تیزت

بود داغ کین بر سمندر نهاده

بر آنست سیمرغ دولت که باشد

به صحرای ملک و شهپر نهاده

بر آنم که بینم ز تأثیر عدالت

سر باز، پیش کبوتر نهاده

ایا شهریاری که بر خاک پایت

سر سروان هست یکسر نهاده

همه کاینات آنچه زیرست و بالا

ترا هست مطلق برابر نهاده

تو دانی که باشد مجیر از فراقت

به کردار عودی بر آذر نهاده

از آن بیش خدمت نیامد که عزلت

برین خسته بندیست در خور نهاده

چه او اندرین خانه فقر و محنت

چه یک مهره اندر مششدر نهاده

همی تا بود زلف بر روی خوبان

چو بر برگ گل عنبر تر نهاده

همی تا بود قاف بهر سکونت

بر اطراف این گوی اغبر نهاده

چنان باد کارت به عالم که باشی

ز رتبت قدم بر دو پیکر نهاده

ز من این دعا خوش نیابد ولیکن

مبادت ز کف جام و ساغر نهاده

تو در خانه ملک بادی و خصمت

از آن خانه چون حلقه بر در نهاده