گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

شنیده‌ای تو که سنجر به عمد یا به خطا

بزد به سینه سر خیل شاعران تیری

بلی معزی کش بود در جگر پیکان

نبست لب ز ثنا گرچه بود دلگیری

نماند شاعر از آن زخم تا به سال دگر

ولی بماند به سنجر بزرگ تشویری

*‌

*‌‌

زمانه نیز مرا زد به سینه چندین تیر

که نیست بهر علاجش به دست تدبیری

زمانه گویم و اهل زمانه را خواهم

زمانه را نبود قدرتی وتاثیری

...............................

...............................

گذشت عهد جوانیم زیرپنجهٔ شاه

چو زیر پنجهٔ شیری ضعیف نخجیری

...............................

...............................

بجای آنکه نهد زخم کهنه را مرهم

ز زخم‌های نو انگیخت خشم و تکدیری

به بینوایی و حرمان من نشد خرسند

ولیک نوع ستم‌هاش یافت توفیری

ز درد و رنج کمان شد قدم بسان کسی

که بسته آرزوی خوبش بر پر تیری

گماشت بر من و بر عرض‌ من‌ سفیهی چند

ازین دروغ‌زنی‌، فاسقی‌، زبونگیری

نبشته این پی رسواییم مقالاتی

کشیده آن پی بدنامیم تصاویری

گرفته سیم و زر از... و کرده هجو بهار

هجای گنده‌تر از گندنایی و سیری

علو قدر مرا اینت برترین برهان

که‌... راست ز من وحشتی و تشویری

...............................

...............................

اگرچه‌ زخم زبان مولم است‌، لیک خوشم

از آنکه نیست د‌رین ترهات تاثیری

مرا که دامان از آفتاب پاک‌تر است

سیاه رو نکند تهمتی و تکفیری

کسی که شصت بهارش گذشت کج نکند

رهش‌، نه سردی مهری نه گرمی تیری

ز عهد باز نگردم ز خوف دشنامی

ز گفته دست نشویم به سوء تعبیری

به ترک دوست نگویم به هیچ تهدیدی

به راه غیر نپویم به هیچ تحذیری

به پیشگاه جلال خدا معاذالله

نکرده‌ام گنهی کآوردم معاذیری

نه زبن حسودان در آرزوی تحسینی

نه زین عوانان در انتظار تقدیری

به‌رغم سنت دیرین و راه و رسم مهان

نداشت‌..... حرمت چو من پیری

.. ... .. ... ...... .. .. ...... ..

..............................

هر آنچه پند بدادم نداشت آثاری

هرآنچه موعظه کردم نکرد تاثیری

بسی حقایق گفتم‌، ولیک در بر...

نبود یکسره جز حیلتی و تزویری

نه‌راست گفت و نه گفتار بنده داشت به‌راست

جز آن که شد تلف از عمر ما مقادیری

به ماه بهمن گفتم یکی قصیده که بود

ز راه و رسم بزرگی‌، بزرگ تصویری

گر آن سخن‌ها بر سنگ خاره گشتی نقش

شدی ز سنگ عیان پاسخی و تقریری

گمانم آن که برنجید نیز از آن سخنان

چو بود منتظر مدحتی ز نحریری

یکی نگفت بهار است شهره در فن خویش

چنان که هست بهرکشوری مشاهیری