گنجور

 
آذر بیگدلی

آه که خصمی نمود، دست به غارت گشود

شحنهٔ گردون که بود روز و شب اندر کمین

داد بتاراج باد، تازه گلی بس لطیف

کرد نهان زیر خاک، دانه دری بس ثمین

یعنی ازین معرکه، برد دلیری شجاع؛

یعنی از این انجمن، برد امیری امین

آنکه مگر رستمش، بود اسیر کمند؛

آنکه مگر حاتمش بود غلام کمین

آنکه همه روزگار، بود درین مرغزار

گرگ ز بیمش نزار، بره ز عدلش سمین

رفت محمد امین خان و، شد از رفتنش

سینه ی احباب تنگ، خاطر یاران غمین

بر لب جیحون رسید، گریه ی خلق سپهر

پرده ی گردون درید، ناله ی اهل زمین

شد بسرای جنان، همره غلمان و حور

این شده یار از یسار، آن زده صف از یمین

از لحدش سر زند، نکهت مشک و عبیر؛

وز کفنش بر دمد، بوی گل و یاسمین

خامه ی آذر نوشت از پی تاریخ آن:

«باد بهشت برین؛ جای محمد امین»