گنجور

 
جامی

گر به گستاخی گرفتم بر زبان اوصاف شاه

حکم المأمور معذور مرا بس عذر خواه

طبع تیره فهم خیره عمر بر عزم رحیل

نیست شغلی زان ضروری تر که سازم زاد راه

می کنم تسوید شعر و شعر من بیهوده است

نامه خود را به بیهوده همی سازم سیاه

چون نمی آید سخن زانسان که خواهم بر زبان

به که چون سوسن زبان را از سخن دارم نگاه

همچو تیرم راست چون آید سخن زینسان که ساخت

از کشاکش درد پا همچون کمان پشتم دوتاه

لنگ لنگان می روم راه سخن وز درد پای

می کشم در هر قدم از دل فغان وز سینه آه

هرچه می گویم کنون بر من بود تاوان همه

جز دعای دولت شاهنشه گیتی پناه

تا شود در صبحها خور مشعل گیتی فروز

تا بود در شامها مه خسرو انجم سپاه

همچو ماه و خور که باشد جایشان اوج سپهر

باد جای او سریر دولت و اورنگ جاه

این دعا را باد آمین از لب روح الامین

صد اجابت بهر هر آمین ز رب العالمین