گنجور

 
صائب تبریزی

اصفهان شد غیرت افزای بهشت جاودان

زین بنای تازه سلطان سلیمان زمان

صاحب اقبالی که گر بر خاک اندازد نظر

پایه قدرش ز رفعت بگذرد از آسمان

خاک زر گشتن ز اقبال شهان مشهور بود

زین بنا روشن شد این معنی بر ارباب جهان

تا کنون صورت نبست از خامه معمار صنع

شاه بیتی این چنین بر صفحه کون و مکان

گشت ازین منزل به تشریف تمامی سرفراز

بود اگر زین پیش شهر اصفهان نصف جهان

زیر ابرو چون سواد دیده می آید به چشم

در خم طاقش سواد سرمه خیز اصفهان

در جوار رفعت این قصر گردون منزلت

کعبه زالی است طاق شهرت نوشیروان

از اساسش زیر کوه قاف دامان زمین

وز ستونش آسمان را تیر در بحر کمان

مانع بر گرد سر گردیدن او می شود

گر ندزدد سینه از بام رفیعش آسمان

چون لباس غنچه تنگی می کند بر جوش گل

بر شکوه این عمارت پرنیان آسمان

مهر عالمتاب را در سینه می سوزد نفس

تا رساند روی زرد خود به خاک آستان

گر نمی بود از ستون بر پای سقف عالیش

مشتبه می شد به سقف بی ستون آسمان

هر درش از دلگشایی صبح عید دیگرست

وز هلال عید بخشد هر خم طاقی نشان

دلربا هر غرفه او چون دهان تنگ یار

دلنشین هر گوشه اش چون گوشه چشم بتان

گر به بام او تواند فکر دوراندیش رفت

سبزه خوابیده می آید به چشمش آسمان

تا شبستان زراندودش نیفتد از صفا

شمع همچون لاله می سازد گره در دل دخان

در حریم او ز حیرانی سپند شوخ چشم

از سر آتش نخیزد همچو خال گلرخان

گر شود طاق بلند او مدار آفتاب

از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان

آب را در دیده ها مانع ز گردیدن شود

نیست نسبت شمسه او را به مهر زرفشان

از تماشایی اگر می داشت چشم رونما

از زر و گوهر تهی می شد کنار بحر و کان

هر ستون او بود فواره دریای نور

بس که در آیینه گردیده است سر تا پا نهان

در بساط آسمان یک صبح دارد آفتاب

دارد از آیینه چندین صبح روشن این مکان

از حضور شه درین آیینه زار دلنشین

یوسفستانی مصور می شود در هر زمان

گشته دیوار و درش ز آیینه سر تا پای چشم

تا به کام دل شود از دیدن شه کامران

آفتاب از خجلت گلجام رنگارنگ او

می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان

گر ندیدستی پری در شیشه چون گیرد قرار

در ته آیینه تصویرات او بنگر عیان

صورت دیوار او تقصیر در جنبش نداشت

گر نمی شد محو در حسن صفای این مکان

خط استادان ز زیر طلق می آید به چشم

چون خط نارسته آیینه رویان جهان

نیست دیوارش مصور، کز تماشا مانده اند

پشت بر دیوار حیرت ماهرویان جهان

هر که را افتد نظر بر شمسه زرین او

می شود مژگان او چون مهر زرین در زمان

کشتی نوح است بال از بادبان واکرده است

در نظرها صورت تالار او با سایبان

بیضه افلاک را در زیر بال آورده است

طره اش کز شهپر جبریل می بخشد نشان

سر برآورده است از یک پیرهن صد ماه مصر

تا شده است از دور آن تالار کنگرها عیان

نیست کنگر گرد تالارش که بهر حفظ او

شد بلند از شش جهت دست دعا بر آسمان

طره اش بال پریزادست کز فرمان حق

سایه افکنده است بر فرق سلیمان زمان

کنگر زرین او سرپنجه خورشید را

تافت چندانی که شد خون شفق از وی روان

تا به حوض افتاد عکس شمسه زرین او

گشت زر بی منت اکسیر، فلس ماهیان

دارد از حوض مصفا در کنار آیینه ها

تا نگردد غافل از نظاره خود یک زمان

بر سریر حوض، هر فواره سیمین او

ساق بلقیسی است کز صرح ممرد شد عیان

هست هر فواره او مصرع برجسته ای

کز روانی وصف او جاری بود بر هر زبان

نیست جز فواره در بستانسرای روزگار

سرو سیمینی که با استادگی باشد روان

چون ید بیضا برد فواره سیمین او

زنگ با تردستی از آیینه دلها روان

وصف او از خامه کوتاه زبان ناید که هست

عاجز از اوصاف او فواره با طی اللسان

گر چنین خواهد سر فواره ساییدن به ابر

بی نیاز از بحر می گردد سحاب درفشان

جدول مواج او سوهان زنگار غم است

آبشار او ز جوی شیر می بخشد نشان

آب بردارد گر از دریاچه اش ابر بهار

قطره هایش گوهر شهوار گردد در زمان

زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای

چون نگردد گرد این دولتسرا پروانه سان؟

بس که افتاده است دامنگیر خاک دلکشش

حیرتی دارم که دروی آب چون گردد روان

صبح را دارد صفای مرمر او سنگداغ

شمسه اش خورشید را آب از نظر سازد روان

گرچه می گویند باران نیست در ابر سفید

می چکد آب حیات از مرمر او جاودان

می شود بی پرده، از بس صیقلی افتاده است

از جبین مرمر او چهره راز نهان

گر نلغزد پای مژگان از صفای مرمرش

بر بیاض چهره اش از لطف می ماند نشان

از صفای مرمر او زاهد شب زنده دار

از طلوع صبح می افتد غلط در هر زمان (کذا)

نیست عکس باغ در حوضش که فردوس برین

در عرق گردیده است از شرم این منزل نهان

عندلیبانش نمی گردند بی برگ از نوا

فرش چون سبزه است در باغش بهار بی خزان

از هوای دلگشایش غنچه تصویر را

واشود چون گل به شکرخنده شادی دهان

خجلت از بال و پر خود بیش از پا می کشد

گر دهد طاوس را در گلشنش ره باغبان

از خیابان پر از گلهای رنگارنگ او

داغها دارد ز انجم بر سراپا کهکشان

در نظرها از سواد قطعه ریحان او

یک قلم شد نسخ، خط چون غبار گلرخان

چشم شبنم حلقه بیرون در گردیده است

بس که تنگی می کند بر جوش گلها گلستان

تا شد این قصر مثمن جلوه گر، از انفعال

هشت جنت در پس دیوار محشر شد نهان

گشت تا از ظل این قصر مرصع سرفراز

می کند کار جواهر سرمه خاک اصفهان

هر چنار از برگ سر تا پا بود دست دعا

تا به کام دل نشیند شه درین خرم مکان

چون به توفیق حق و اقبال روزافزون شاه

یافت این دولتسرا انجام در اندک زمان

بر زبان خامه صائب به توفیق اله

این دو تاریخ آمد از الهام غیبی توأمان

باد یارب قبله گاه سرفرازان زمان

بارگاه تازه سلطان سلیمان زمان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode