گنجور

 
آذر بیگدلی

ای عادلی که دیده رعایای این دیار

عدل تو را معاینه، عفو تو را عیان

دی بودم، آرمیده ز غوغای مرد و زن

کآمد یکی به حجرهٔ داعی ز راعیان

کامروز گاوی از رمه رم کرده سوی شهر

آمد مگر ندیده رعایت زراعیان

گویی به ره ز مزرعه‌ای خورده خوشه‌ای

وین قصه را رسانده به گوش تو ساعیان

از عدل و عفو تا چه پسند آیدت کنون

غفلت راعیان و شفاعت ز داعیان