گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آذر بیگدلی

شبی بخلوتی از چشم تنگ چشمان دور

نه هوشیار و نه مست و نه خفته نه بیدار

نشسته بودم و در سینه کینه یی نه ز کس

نشسته بودم و بر لب شکایتی نه ز یار

زبان بریده، ز ذکر جهان، مگر زدو ذکر؛

قدم کشیده ز کار جهان، مگر زدو کار

نخست، در طلب نعمت نیامده شکر

دگر ز خجلت جرم گذشته استغفار

که ناگهان، یکی از دوستان روحانی

ز در درآمد با جسم زار و جان نزار

بگریه گفت: تو هم حال من نمی پرسی

درین دیار، که یاری نپرسد از غم یار؟!

بآستین، ز رخش گرد رفتم و گفتم:

ز چیست گریه ات؟ ای از دلم ربوده قرار!

بگفت: داشتم از روزگار دوش غمی

که گر شمارمش امروز، تا بروز شمار

نگفته باشم از آنها، مگر کمی از بیش

نگفته باشم از آنها، مگر یکی ز هزار

میانه ی من و دل، گفتگو که شد، ناگاه

سحر بباغ مرا خضر ره نسیم بهار

بباغ رفتم و، هر سو نظاره میکردم

ز بخت بد، بیکی مجلسم فتاد گذار

خجسته مجلسی از خواجگان دو صف بسته

یکی غریب نواز و یکی ضعیف آزار

ستاده من متحیر درین میان ناگاه

ز لطف خواند مرا سوی خود یکی ز کنار

پس از سلام، بمجلس درآمدم به ادب؛

رخم ز خجلت زرد و دلم ز شرم فگار

بگوشه یی که نمودند جای، بنشستم

کشیده سر بگریبان غم، چو بوتیمار

ز کبر خواجه ی نوکیسه ی دنی زاده

ز هم نشینی من، آمدش همانا عار

درید بیجهتم پوستین ز کینه و کرد

بجرم شرکت نظم نظامیم آزار

علامت بد عالم، ز علم کرد اعلام؛

شعار ناخوش شاعر، ز شعر کرد اشعار

کنون بگو چکنم؟!- گفتمش : گناه ز تست،

فقیر را به غنی، مور را بمار چکار؟!

نه تو ز آدمی افزون، نه او ز شیطان کم

که وقت سجده که فرمودش ایزد جبار

چه گفت؟ - گفت ز تیره دلی و خودبینی

«خلقته من طین و خلقتنی من نار»