گنجور

 
آذر بیگدلی

دوشم، به اهل بزم سر گفتگو نبود

من در خمار بودم و، می در سبو نبود

پرسید: در دل تو ندانم چه آرزوست؟!

غافل که در دلم بجز این آرزو نبود!

جرم سگ تو نیست، گرت شب نبرد خواب

او را مکش، که ناله ی من بود، ازو نبود!

دوش آمدم که پای تو بوسم، ز بیم غیر

راهی بخلوت توام از هیچ سو نبود

میخوردم از فراق تو خون دوش وقت مرگ

یعنی که بیتو آب خوشم در گلو نبود

قاصد بگو: ز دوریت آذر سپرد جان

ور گوید: از منش گله یی بود، گو نبود!