گنجور

 
نظیری نیشابوری

دل کز تو شد بریده کم از سنگ و رو نبود

پیوند روح بود به تو انس و خو نبود

مهر تو ناگهان به سر آمد سبب نداشت

هجر تو اتفاق فتاد آرزو نبود

ناسازی نزاکت طالع سبو شکست

با آن که در دم آن قدر اندر سبو نبود

چشم و دماغ مردم عاقل گرفته بود

یا خود گل جنون مرا رنگ و بو نبود

عقلم که امتیاز گهر ز استخوان نکرد

کام هما برید و درش در گلو نبود

گر پل به راه نامه و قاصد نمی شکست

بسیار تیره آب محبت به جو نبود

معجز فرو گذاشت ز سر کان گل عذار

لایق به روی مفلس ناشسته رو نبود

گفتم که عهد بستن و تنها گذاشتن

دانی بد است، اگرچه نگویم نکو نبود

حسن تو در ترازوی ابر و بلا فروخت

روزی به من که دست رس سنگ و رو نبود

گفت آن زمان که غمزه ام این ماجرا نوشت

هیچم به هستی تو سر گفت‌و‌گو نبود

ای طایری که نامه سوی دوست می بری

گر پرسدت که بود «نظیری » بگو نبود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode