گنجور

 
آذر بیگدلی

ماه رخش چو بنمود، از طرف بام نیمی

از شرم کاست، تا شد ماه تمام نیمی

گیرم رها کنندم، مشکل رسم بجایی

زین بال کش قفس ریخت، نیمی و دام نیمی

از گرم خویی عشق، وز سرد مهری حسن؛

سوزان کباب دل ماند، نیمی و خام نیمی

دارم ز روی و مویت، رنجی و، تا نرنجی

گویم بصبح نیمی، ناچار و، شام نیمی

زین نیم جان که دارم، چون نگذرم که یارم

از لطف بگذراند بر لب زنام نیمی

چشم نگه ز هر یک نبود از آن دو چشمم

بس زان دو یک نگاهم، از هر کدام نیمی

تا بیخبر نگویم حرفی ز مستی آذر

ساقی دهد چو جامم، ریزد ز جام نیمی!

 
 
 
جامی

ای از دو جام لعلت ما را تمام نیمی

عیش تمام ما را بس زان دو جام نیمی

روشن جبین توست این یا خود طلوع کرده

از مطلع سعادت ماه تمام نیمی

گفتم ز ذکر نامت یابم ز خود رهایی

[...]

صامت بروجردی

در شهرت ریا شد عمرم تمام نیمی

باید به عشق و مستی گردد تمام نیمی

تا وصف دوست زین جمع گردد مرا میسر

سجده به دست نیمی صهبا به جام نیمی

امشب ز الفت غیر پر خون نمود دل را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه