آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵

ماه رخش چو بنمود، از طرف بام نیمی

از شرم کاست، تا شد ماه تمام نیمی

گیرم رها کنندم، مشکل رسم بجایی

زین بال کش قفس ریخت، نیمی و دام نیمی

از گرم خویی عشق، وز سرد مهری حسن؛

سوزان کباب دل ماند، نیمی و خام نیمی

دارم ز روی و مویت، رنجی و، تا نرنجی

گویم بصبح نیمی، ناچار و، شام نیمی

زین نیم جان که دارم، چون نگذرم که یارم

از لطف بگذراند بر لب زنام نیمی

چشم نگه ز هر یک نبود از آن دو چشمم

بس زان دو یک نگاهم، از هر کدام نیمی

تا بیخبر نگویم حرفی ز مستی آذر

ساقی دهد چو جامم، ریزد ز جام نیمی!