گنجور

 
آذر بیگدلی

تا می نخوری، قد رخ زرد ندانی ؛

تا جان ندهی، فایده ی درد ندان ی

تا جان نرسد بر لبت، از حسرت پیغام

آن مژده که قاصد بمن آورد ندانی

تا صاحب محمل، دلت ازکفر نرباید

بیتابی مجنون ز پی گرد ندانی

تا سنگدلی، بر سر خاکت ننشیند

صبری که دلم در غم او کرد ندانی

گفتی که: کنی چاره ی درد دل آذر

افسوس که خاصیت این درد ندانی

 
 
 
ربات تلگرامی عود
عرفی

تا خون نخوری چاشنی درد ندانی

تا دل ندهی آن چه به من کرد ندانی

تا بوی گلی نشنوی و کم نکنی ناز

آشفتگی باد چمن گرد ندانی

تا سر نشود خاک به جولانگه معشوق

[...]

صائب تبریزی

ظلم است که درمان خود از درد ندانی

قدر دل گرم و نفس سرد ندانی

از زردی چهره است منور دل خورشید

ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی

از چشم بدان همچو سپندست فغانم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه