گنجور

 
صامت بروجردی

در شهرت ریا شد عمرم تمام نیمی

باید به عشق و مستی گردد تمام نیمی

تا وصف دوست زین جمع گردد مرا میسر

سجده به دست نیمی صهبا به جام نیمی

امشب ز الفت غیر پر خون نمود دل را

آن بی‌وفا نگارم تا شد ز شام نیمی

آخر ز سرگرانی آمد به مهربانی

شد از شب وصالش کارم به کام نیمی

آمد چو مژده وصل جان رفته بود از تن

بر تن دو باره آمد جان از پیام نیمی

از شکوه جدائی حرفی گذشت بر لب

نشنید و رفت درد از آن یک کلام نیمی

بربود صبر یک جا از یک نشست و برخاست

اندر نشست نیمی و اندر قیام نیمی

او را ز وصل حاشا ما را ز هجر غوغا

کو مصلحی که گوید از هر کدام نیمی

قاصد رسان به جانان روزی سلام (صامت)

شاید قبول گردد زان یک سلام نیمی