گنجور

 
آذر بیگدلی

نشسته میکشان، اهل هوس در خلوت جانان؛

مرا بیرون در باید کشیدن ناز دربانان

چه در شیر تو کافر کیش مادر کرده در طفلی

که شیرین در مذاق آید تو را خون مسلمانان؟!

بتان ریزند اگر خونم، غم جانم نه؛ لیک از خون

شود آلوده ترسم دامن این پاکدامانان

اگر در چاک پیراهن نمایی نار پستان را

ز غیرت خون شود دل در درون نارپستانان

بکویش میروم ناخوانده از بیطاقتی هر دم

ولی زان رفتنم شرمنده، چون ناخوانده مهمانان

نه ترسم کآسمان برگردد از من، لیک از آن ترسم

که برگردند از من بیگنه برگشته مژگانان

خوش آن ساعت که نالان افتم از پی ناقه ی او را

چو مجنون، از قفای محمل لیلی حدی خوانان

مرا گر کشت ترسا زاده‌ای، خونم بحل بادش؛

به محشر دامن او را مگیرید ای مسلمانان

به بزم خاص جانان، نیست آذر را رهی آری

گدایان را نباشد ره به خلوتگاه سلطانان