گنجور

 
آذر بیگدلی

اشک من کآب زلالی است که نتوان گفتن

تازگی بخش نهالی است که نتوان گفتن

برده ای چون دلم از دست، مپرس از حالم

حال دل باخته، حالی است که نتوان گفتن

سرکش افتاده بسی گلبن این باغ، ولی

بلبلش را پروبالی است که نتوان گفتن!

درد دل من، همه این است که بوسم پایت؛

در دل غیر خیالی است که نتوان گفتن

بزم هر کس، ز چراغی است فروزان و زمن

روشن از شمع جمالی است که نتوان گفتن

ننشیند بسر سرو، که مرغ دل من

سایه پرورد نهالی است که نتوان گفتن!

گفتی: آذر که سگ کوی بتان بود چه شد؟!

پی رم کرده غزالی است که نتوان گفتن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode