گنجور

 
طبیب اصفهانی

اگر از حال ما پرسی بپرس از طرّهٔ جانان

پریشانان نکو دانند احوال پریشانان

ملک آسوده در خلوت‌سرا و دادخواهان را

دریغا خون کند در دل تغافل‌های دربانان

نکویان سست‌پیمانان و من داغم درین گلشن

که می‌خوانند گل‌های چمن را سست‌پیمانان

مکن منع از گرستن عاشقان را حسبة لله

میفشان آستین بر دیده خون دل‌افشانان

نهانی رازهای عشق را شادم که در مجلس

ندیدم چون سبک‌روحی نهفتم از گران‌جانان

به حالم گرفتد کافر شود شایسته رحمت

نه آخر من مسلمانم خدا را ای مسلمانان

رسد نازش به مرغان چمن گو مرغ روح من

بگردد بعد مردن گرد کویت بال‌افشانان

کِیَم من تا به خاکم رنجه سازی آن کف پا را؟

به خاک من گذاری کن نگارا با رگی رانان

به این آلوده دامانی که من رفتم زهی حسرت

که پاکان بگذرند از تربتم برچیده‌دامانان

طبیب از چشم خلق افتادم و رسم قدیمست این

که می‌افتد نهال بی‌ثمر از چشم دهقانان