گنجور

 
فضولی

مرا دل ترک داد و کرد میل آن مه دلکش

که دارد میل بالا شعله چون می‌خیزد از آتش

پر از پیکان حسرت چون نگردد سینه چاکم

که من محروم و جا در پهلوی او می کند ترکش

بتندی محتسب در جام می منگر که می ترسم

ز عکس تیره ات گردد مکدر باده بیغش

جهان جای مکافاتست ممکن نیست نستاند

دل پرخون بجای جام پر می ساقی مهوش

غم و درد و بلا و محنت و اندوه و رسوایی

همیشه عاشقان یک جهت را هست این هر شش

مگو از نوش راحت هیچ شهدی نیست شیرین تر

ز ذوق زهر محنت هم مشو غافل گهی می چش

فضولی هیچ راحت بی مشقت نیست در عالم

بباید ساختن با هر چه باشد خوش اگر ناخوش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مجیرالدین بیلقانی

سیاهی می کند با من سر زلف نگونسارش

به لب می آورد جانم لب لعل شکربارش

مرا خاری نهاد از هجر خویش آن یار همچون گل

که در پای دل سرگشته دایم می خلد خارش

به شوخی پاره ای کارست در راه غمش ما را

[...]

خاقانی

نباتش هر زمانی از زبان حال می‌گوید

کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش

اثیر اخسیکتی

بنامیزد، بنامیزد زهی خورشید گلرنگش

بخرواران شکر پنهان، شده در پسته تنگش

بر او در عذر بس لنگی بر هواری و من هر دم

گناهی نو، بر او بندم برای عذر بس لنگش

چو از دشنام او در چنگ، کوش من شکر خاید

[...]

مولانا

علی الله ای مسلمانان از آن هجران پرآتش

ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش

چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله

کما حوت الشقی الیوم فی ارض الفلاینبش

عجب نبود اگر عاشق شود بی‌جان در این هجران

[...]

سام میرزا صفوی

بسینه چون در آمد تیر او جان کرد آهنکش

دلم از رشک او بگرفت در پهلوی خود تنگش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه