ای سرو گل اندام من، ای نخل برومند؛
ای تلخ کن کام من، ای ماه شکر خند
ای مرغ دلم فاخته و، نخل قدت سرو؛
وی طایر روحم مگس و، شهد لبت قند
ای روی تو باغی، که جهان کرده معطر؛
وی موی تو زاغی، که زمن برده جگربند
ای دل ز تو دربند، چو یوسف ز برادر؛
وی جان بتو خرسند، چو یعقوب بفرزند
ای دیده ی تارم، بتماشای تو روشن؛
وی خاطر زارم، بتمنای تو خرسند!
هر شب بودم آمدن بوی تو ارمان؛
هر روز بود آمدنم سوی تو اروند
چون گل، رخت از تاب می افروخته تا کی؟!
چون لاله، دل از داغ توام سوخته تا چند؟!
شد عمر و، شب هجر تو را روزنه؛ گویی
دارد ز درازای بسر زلف تو پیوند
آیا بود آن روز که آیی بسرایم
سایه بسر اندازیم ای سرو برومند؟!
نازان تر از ارباب عمایم، که شتابان
هر جمعه خرامند به ایوان خداوند!
دارای عجم، مملکت آرای کی و جم
گردن زن بیدادگران، دادگر زند
قاآن ملک جاه، فلک گاه، ولی خواه
خاقان کریم اسم کرم رسم عدوبند!
ای خسرو ایران، سرو سرخیل دلیران؛،
در بیشه ی شیران، تویی امروز ظفرمند!
آن برده ی هندی است، بر ایوان تو کیوان؛
کاعدای تو را طشت ز بام فلک افگند!
برجیس، ز تنویر ضمیر تو منور؛
هم تیر، ز تدبیر دبیر تو هنرمند!
در عیش تو، ناهید یکی چنگی، قوال؛
از جیش تو بهرام، یکی ترک صدق بند!
مه، در صف پیکان تو، پیکی است فلک سیر؛
خور، در کف غلمان تو، جامی است می آگند
بس گلبن انصاف، که لطف تو ز سرکشت؛
بس خاربن ظلم، که عدل تو ز بن کند!
جمعند کنون، بر درت از منعم و مفلس؛
دست کرمت بسکه زر و سیم پراگند
دل در براحباب تو، کاوه است و صفاهان؛
جان در تن اعدای تو، ضحاک و دماوند
ای در روش داد و دهش، چشمی و گوشی
نادیده و نشنیده خدیوی بتو مانند!
داغی است مرا بر دل و، بس داغ جگرسوز؛
دردی است مرا در دل و، بس درد زبان بند!
رحم تو که عام است، شفیع آرم و گویم
کآمد ز ادب دور بشاهان ز گداپند!
المنه لله، که سی سال شد اکنون؛
ایران شده از داد تو چون دامن الوند
هر رشته که بگسست ز بیداد حریفان
داد ای عجب آن را دم شمشیر تو پیوند
از عدل تو، ایران، همه در امن و امان است؛
خورشید تو تا سایه بر این مملکت افگند
از خطه ی کرمان، همه تا دجله ی بغداد،
وز ساحل عمان، همه تا ساحت دربند
بیچاره صفاهان، که یکی گرگ در آنجا
چوپان شده، امسال بود سال ده و اند
شد سخره ی دونان، بغلط شحنه ی یونان؛
شد سفله ی گرگان، بخطا میر سمرقند
از بیم تو و ز رحم تو، هر ساله بدربار
با گریه ی تلخ آمده، رفته بشکرخند
هر چند که آن نیست که او را نشناسی
اما ز پدر نیست فزون دانش فرزند
ابلیس، شنیدی که چها کرد بآدم؟!
هم باخت باو شعبده، هم داد باو پند!
چون دید که بر بوالبشر از وسوسه ره نیست؛
آخر ز بهشتش بدر آورد بسوگند
از محنت محکوم، هم آخر خبرش پرس؛
خشنودی حکام ز انصاف تو تا چند؟!
داد است، نه بیداد که یک چند بود نیز
حاکم ز تو غمناک و رعیت ز تو خرسند
از شهر دگر، گرچه ندارم خبر اما
از رایحه خود رند شناسد تره از رند
زنهار، بدزدی دله، یک قافله مسپار ؛
لله، بگرگی یله رنج گله مپسند!
تا هست حریف شه کابل، شه زابل؛
تا هست ردیف مه بهمن مه اسفند
برنار خلیلت، چو بر آب حیوان خضر؛
بر آب حسودت، چو بنار سقر اسپند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای آنکه جز از شعر و غزل هیچ نخوانی
هرگز نکنی سیر دل از تُنبُل و ترفند
زیبا بود ار مرو بنازد به کسایی
چونانکه جهان جمله به استاد سمرقند
گویند نخستین سخن از نامه پازند
آنست که با مردم بد اصل مپیوند
اَلمِنهٔ لله که به اقبال خداوند
شادند چه بیگانه و چه خویش و چه پیوند
المِنهٔ لله که مرا زهرهٔ آن است
کایم گه و بیگاه بهنزدیک خداوند
المنهٔ لِلّه که هم آخر بِبَر آمد
[...]
از قصه دوشینه من تا که خداوند
آگاه شود میبسرایم سخنی چند
دوشینه مرا انده آن نامده فرزند
بربست به صد بند و فرو داشت به صد بند
تا صبح به من خیل خیالات فرستاد
[...]
لطف ملک العرش به من سایه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف
جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.