گنجور

 
عطار

المقالة السادسة: پسر گفتش که هر خلقی که هستند

جواب پدر: پدر گفتش که ای مغرور مانده

(۱) حکایت عزرائیل و سلیمان علیهما السلام و آن مرد: شنیدم من که عزرائیل جانسوز

(۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد: جوانی داشت دیرینه رفیقی

(۳) حکایت دیوانه به شهر مصر: بشهر مصر در شوریده‌ای بود

(۴) حکایت فخرالدین گرگانی و غلام سلطان: بگرگان پادشاهی پیش بین بود

(۵) حکایت حسین منصور حلاج بر سر دار: چو ببریدند ناگه بر سر دار

(۶) حکایت غلبۀ عشق مجنون بر لیلی: چو مجنون درگه لیلی بدیدی

(۷) حکایت پسر ماه روی با درویش صاحب نظر: یکی زیبا پسر مهروی بودست

(۸) حکایت نابینا با شیخ نوری رحمه الله: مگر پوشیده چشمی بود در راه

(۹) حکایت شیخ ابوالقاسم همدانی: مگر بوالقاسم همدانی آنگاه