گنجور

 
عطار

پدر گفتش که ای مغرور مانده

ز اسرا رحقیقت دور مانده

مکن امروز ضایع زندگانی

چو میدانی که تو فردا نمانی

ببابل می‌روی ای مرد فرتوت

که سحر آموزی از هاروت و ماروت

هزاران سال شد کان دو فرشته

نگونسارند در چَه تشنه گشته

وزیشان آنگهی تا آب آن چاه

مسافت یک وجب نیست ای عجب راه

چو نتوانند خود را آب دادن

کجا دَر می‌توانندت گشادن

چو استاد این چنین باشد پریشان

که خواهد کرد شاگردیِ ایشان

ترا امروز بینم دیو گشته

نخواهی گشت در فردا فرشته

مگرمرگت ببابل می‌دواند

که سرگردان و غافل می‌دواند

اگر مرگ تو در بابل نبودی

ترا این آرزو در دل نبودی