گنجور

 
عطار

یکی زیبا پسر مهروی بودست

که مشک از موی او یک موی بودست

سر زلفش که دالی داشت در سر

نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر

برخ در آینه مه در نظر داشت

بلب با لعل دستی در کمر داشت

چو پیوسته بابرو صید دل کرد

ازان پیوستگی او سجل کرد

دهانش بود چون حرفی زشنگرف

شده از جزم وقفش بیست و نه حرف

درو از ضیق حرفی چون نگنجد

سزد کز بیست ونُه بیرون نگنجد

زمانی ثقبه در گوش گهر کرد

زمانی حلقه در گوش قمر کرد

یکی درویش در عشقش زبون شد

دلی بود از همه نقدش که خون شد

چو عشق گرم در آتش فکندش

ز آتش گرم شد خود بند بندش

چو آخر طاقت او طاق آمد

بر آن دلبر آفاق آمد

بگفتا درد من درمان ندارد

که بی تو زیستن امکان ندارد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی

مرا جانیست و بس، دیگر تو دانی

اگر می‌بخشیم افتاده‌ام من

وگر می‌بکشیم استاده‌ام من

مرا بی تو نه طاقت ماند نه تاب

بکن کاری که خواهی کرد، بشتاب

چو بشنید آن پسر از عاشق این راز

بدو گفتا اگر هستی تو جانباز

کشم در تنگ بیز امتحانت

ببینم احترام و قدر جانت

چو درویش این سخن بشنود برخاست

چو آتش گرم شد چون دود برخاست

پسر بر اسپ شد حالی سواره

به صحرا شد ز مردم بر کناره

رسن در گردن درویش افکند

پس آنگه اسپ را در پیش افکند

بتازید اسپ چون درویش دیدش

رسن در گردن از پی می‌دویدش

بسی در تگ زهر سویش دوانید

بسی سختی بروی او رسانید

چو بسیارش دوانید آخر کار

بدشتی در کشیدش جمله پُر خار

شکست آن بی سر و بن را بصد جای

چو شاخ گل هزاران خار در پای

چو شد معشوق از سرش خبردار

که هست آن عاشق بی دل گرفتار

ندارد هیچ شهوت صادقست او

به سرّ عشق بازی لایقست او

فرود آمد ز اسپ آن عالم آرای

نهادش بر کنار از مهر دل پای

بدست خویش یک یک خار دلدوز

برون می‌کرد از پایش همه روز

بدل می‌گفت با خود عاشق زار

چه بودی گر بدی هر خار صد خار

که گر تن را جراحت بیش بودی

دلم را روح و راحت بیش بودی

همی گفت این سخن در دل نهفته

ز خار پای چندان گل شکفته

که گر این خار در پایم نبودی

کنار این پسر جایم نبودی

چو در پای تو خار از بهر یارست

گلستانیست آن هر یک نه خارست

بسی برنام او تا کشته گردی

همه اعضا بخون آغشته گردی

چو نام او بود خون خوارهٔ تو

کند بر خون تو نظّارهٔ تو