مگر ابن المبارک بامدادی
بره میرفت برفی بود و بادی
غلامی دید یک پیراهن او را
که میلرزید از سرما تن او را
بدو گفتا چرا با خواجه این راز
نگوئی تا ترا جامه کند ساز
غلامک گفت من با خواجهٔ خویش
چه گویم چون مرا بیند کم و پیش
چو او میبیندم روشن چه گویم
چو او به داند از من من چه جویم
چو بشنید این سخن ابن المبارک
برآمد آتش از جانش بتارک
بزد یک نعره و بیهوش افتاد
چنان گویا کسی خاموش افتاد
زبان بگشاد چون با خویش آمد
که ما را رهبری در پیش آمد
الا ای راه بینان حقیقت
درآموزید ازین هندو طریقت
که میداند که در هر سینهٔ چیست
ز چندین خلق داغش بر دل کیست
دلی کز داغ او آگاه گردد
رهش در یک نفس کوتاه گردد
که هر دل را که از داغش نشانست
بیک دم پای کوبان جان فشانست
چنان کان حبشی ازداغش خبر یافت
بیک دم عمر ضایع کرده دریافت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.