گنجور

 
عطار

ای دو عالم پرتوی از روی تو

جنت الفردوس خاک کوی تو

صد جهان پر عاشق سرگشته را

هیچ وجهی نیست الا روی تو

صد هزارن قصه دارم دردناک

دور از روی تو با هر موی تو

کور باید گشت از دید دو کون

تا توان کردن نگاهی سوی تو

یافت هندوخان لقب بر خوان چرخ

ترک گردون تا که شد هندوی تو

پشت صد صد پهلوان می‌بشکند

تیر یک یک غمزهٔ جادوی تو

دی مرا خواندی به تیر غمزه پیش

تا کمان بر زه کنم ز ابروی تو

خود سپر بفکندم و بگریختم

کان کمان هم هست بر بازوی تو

نه ز تو بگریختم از بیم سنگ

زانکه دیدم سنگ در پهلوی تو

شد زبان در وصف تو عطار را

درفشان چون حلقهٔ لؤلؤی تو