یار با ما پرتوی از نور روی خود نمود
صبر و هوش و جان و دل زین عاشق بیدل ربود
چون شدم فانی ز خود در پرتو آن نور ذات
گشت روشن بر من این اسرار از فضل و دود
کین جهان چون ذره روشن ز آفتاب روی اوست
هم ز وی بوده همه ذرات را بود و نمود
در مزایای مظاهر نیست ظاهر غیر دوست
اوست عابد اوست معبود اوست ساجد هم سجود
اوست مؤمن اوست ایمان اوست کافر اوست کفر
طالب و مطلوب و شاهد اوست مشهود و شهود
جمله ذرات را از ظلمت آباد عدم
رش نورش آورد بی شک به صحرای وجود
جمله را حق موی پیشانی گرفته می کشد
بر صراط المستقیم از مؤمن و گبر و یهود
حق چو فرمودست والله بکل شی محیط
پس نباشد هیچ کس را اندرین گفت و شنود
چون اسیری هرکه شد واقف ز اسرار نهان
فارغ است از کفر و دین و رسته از جمله قیود