گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ساقیا مخوری از می خیز و جامی نوش کن

پند من مینوش و فکر مردم مدهوش کن

نوبهار است و صبوح و می زخم کن در سبو

هم بمخموران بنوشان باده هم خود نوش کن

بر دل افسردگان زن آتش از کانون خم

آتش سودائیان زآب سبو خاموش کن

چون شدی سر خوش زصهبا برشکن طرف کله

حلقه ها از زلف مهر و ماه را در گوش کن

زاهدان را زآن دو چشم مست دین و دل ببر

هم حکیمانرا زغمزه رخنه ها در هوش کن

ای پری گسترده دیده فرش استبرق بیا

مردم آسا جای در آنخانه مفروش کن

باغبانا منع گلچین گر ترا مقصود بود

تا که گفتت بلبلانرا در چمن خاموش کن

دوش با اغیار هم آغوش بودی تا سحر

باش با یاران و امشب را خیال دوش کن

جسم بی جان است بی معشوق عاشق در خیال

از کرم آشفته را دستی تو در آغوش کن

گر نیم قابل شها کز بندگانم بشمری

با سگان کوی خویشم از وفا همدوش کن

پای تا سر عیبم و عریان بحشر ای دست حق

کسوتم بخشا و بر آن عیبها سرپوش کن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شاه نعمت‌الله ولی

عاشقانه بشنو و خوش پند ما را گوش کن

در خرابات فنا جام بلا را نوش کن

سرخوشانه پای کوبان از در خلوت در آ

دست دل با دلبر سرمست در آغوش کن

ذوق سرمستی اگر داری در آ در میکده

[...]

طغرای مشهدی

بزم بی نور است، از جام طرب می نوش کن

شبچراغی شو، ز خجلت شمع را خاموش کن

شکوه ای دارد ز دست تندی آتش، سپند

پیش ازان کز سوختن تخمش برافتد، گوش کن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه