گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نیش غم تو نوش جان حنظل عشق قند من

میل خوشی نمیکند خاطر دردمند من

خط چو نبات خضر شد بر لب نوشخند تو

وه که بمصر میرود تحفه نبات و قند من

زلف تو هر طرف کشان دل بقفای او دوان

منکه بخود نمیروم گو نکشد کمند من

گر ببری رگم زپی بند به بند همچو نی

قصه عشق بشنوی باز زبند بند من

بر دل چاک چاک من خنده زنی و بگذری

زآن نمکین دهان کنی چند تو ریشخند من

دید بخویش مست شد عاشق خودپرست شد

دید در آینه چو خود آن بت خودپسند من

کعبه زدوری رهت نیست مرا غمی که شد

خاک در تو پرنیان خار رهت پرند من

تاخت سمند فکرتم در هم عمرت از قفا

لیک بگرد توسنت ره نبرد سمند من

نیست قیاس و وهم را راه بآستان تو

پاکتر است دامنت از چه و چون و چند من

مرهم اگر نمی نهی زآن لب نوش بر دلم

کیست که مرهم آورد بر دل مستمند من

مدحت مرتضی بگو مرهم دل از او بجو

چون دم عیسوی شمر گفته سودمند من

منکه جنون عشق را آشفته سر نهاده ام

گو ندهند عاقلان بهر خدای پند من