گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خبر زمصر که دارد بشیر کیست عزیزان

که جان بکف بسر ره ستاده پیر بکنعان

هزار سلسله دل ناگهان زجای بجنبد

مگر که زلف سیاه تو بود سلسله جنبان

بهندوان تو نازم هزار بار کز افسون

بر آفتاب و بر آتشکده شد است نگهبان

زباغ بلبل اگر رفت گو برو که سر آمد

بشاخسار محبت هزار مرغ خوش الحان

بهوش باش تو ایشیخ پارسا که همه شب

بکفر زلف دو تا میزند بتی ره ایمان

چرا به تیره شب عاشقان تو رحم نداری

تو را که شد ید و بیضا عیان زچاک گریبان

نه سودمند بسودای عشق آمده عناب

بیار بوسی و فارغ کنم زدست طبیبان

تو میروی همه جا آفتاب وار درآئی

من از قفای تو آیم چو سایه از همه پنهان

زآب دیده سرشکم بشست نامه و گفتی

زچیست نامه آشفته را بخون شده عنوان

مگر که سلسله حب مرتضی زعنایت

برون کند زسر آشفته را خیال پریشان