آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۳

پا بر سر خم نهاده مستان

بنگر بغرور می پرستان

مطرب بهوای تو نواسنج

یا بر سر گل هزار دستان

ای پنجه و ساعد نگارین

خون دل ما خوری بدستان

بگشا بسخن دهان شیرین

تا بزم کنی تو شکرستان

این حکمت و عقل از که آموخت

طفلی که نرفته در دبستان

گوئی که بشهد دانه آمیخت

آن شیر که خورده ای زپستان

از غمزه کافر و خط زلف

رخساره نموده کافرستان

از کاخ ببوستان بکش رخت

تا رقص کند سرو بستان

آشفته نخواست جلوه طور

تا شمع تو دید در شبستان

مائیم و نوای عشق حیدر

بلبل بنواست در گلستان

از بیشه عشق برحذر باش

شیر است بسی در این نیستان