گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دلا مسافرت از این دیار ویران کن

به کوی دوست چو مجنون سری به سامان کن

ز انس آدمیانت به غیر وحشت نیست

چو وحشیان تو قراری ز نوع انسان کن

طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور

پی علاج خود ای دل تو فکر درمان کن

تو راز کسوت صحبت به جز ملال نخواست

بیا و خویشتن از این لباس عریان کن

قناعتی کن و رو کنج عزلتی بگزین

ز کنج فقر تفاخر به پادشاهان کن

برای آنکه بخندی چو غنچه وقت سحر

به نیم شب مژه چون ابر خیز و گریان کن

نگین خاتم جم در نجف به دست علی‌ست

وداع اهرمن کشور سلیمان کن

بجوی بر در کریاس مرتضی راهی

ز افتخار و شرف جا به فرق کیوان کن

تو را در آتش نمرود شهوت است و مقام

به ترک نفس تو آذر به خود گلستان کن

به حرص و شهوت و آزی اسیر در شیراز

ببر تو بیخ هوس را و ترک شیطان کن

به جوز زلف نکویان کناری آشفته

تو را که گفت که خود را چنین پریشان کن

بنه مرکب تازی تو زین و رخت ببند

به جان عزیمت خاک شه خراسان کن