گنجور

 
صائب تبریزی

کرم به ابر سبکدست همچو عمان کن

تمام روی زمین را رهین احسان کن

ز باده چهره گلرنگ را فروزان کن

ز قطره های عرق بزم را چراغان کن

به شکر این که جبین گشاده ای داری

ملایمت به خس و خار این گلستان کن

به آبروی عزیزان مگر شوی سیراب

سفال تشنه خود وقف می پرستان کن

هوای نفس چو گردید زیردست ترا

ز باد تختگه خویش چون سلیمان کن

فضای شهر مقام نفس کشیدن نیست

چو گرد باد نفس راست در بیابان کن

مدار فیض خود از ابر همچو بحر دریغ

تمام روی زمین را رهین احسان کن

شود کلید ز اعجاز عشق آخر قفل

نظر به پیرهن و چشم پیر کنعان کن

نظر به چشمه حیوان سیه مکن صائب

به آبروی، قناعت ز آب حیوان کن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کسایی

عَصیب و گُرده برون کن ، وزو زَوَنج نورد

جگر بیاژن و آگنج ازو بسامان کن

بجوش گردن و بالان و زیره باکن از وی

نمک بسای و گذر بر تَبَنْگوی نان کن

به گربه ده و به عَکّه سُپُرز وخیم همه

[...]

آشفتهٔ شیرازی

دلا مسافرت از این دیار ویران کن

بکوی دوست چو مجنون سری بسامان کن

زانس آدمیانت بغیر وحشت نیست

چو وحشیان تو قراری زنوع انسان کن

طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور

[...]

صفای اصفهانی

حدیث نفس مرا گفت ترک عرفان کن

ببند طرف ز دولت ز فقر کتمان کن

چه گفت گفت که ترک وصال جانان کن

بیار روی بتن پشت بر دل و جان کن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه