دلا مسافرت از این دیار ویران کن
به کوی دوست چو مجنون سری به سامان کن
ز انس آدمیانت به غیر وحشت نیست
چو وحشیان تو قراری ز نوع انسان کن
طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور
پی علاج خود ای دل تو فکر درمان کن
تو راز کسوت صحبت به جز ملال نخواست
بیا و خویشتن از این لباس عریان کن
قناعتی کن و رو کنج عزلتی بگزین
ز کنج فقر تفاخر به پادشاهان کن
برای آنکه بخندی چو غنچه وقت سحر
به نیم شب مژه چون ابر خیز و گریان کن
نگین خاتم جم در نجف به دست علیست
وداع اهرمن کشور سلیمان کن
بجوی بر در کریاس مرتضی راهی
ز افتخار و شرف جا به فرق کیوان کن
تو را در آتش نمرود شهوت است و مقام
به ترک نفس تو آذر به خود گلستان کن
به حرص و شهوت و آزی اسیر در شیراز
ببر تو بیخ هوس را و ترک شیطان کن
به جوز زلف نکویان کناری آشفته
تو را که گفت که خود را چنین پریشان کن
بنه مرکب تازی تو زین و رخت ببند
به جان عزیمت خاک شه خراسان کن