آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۴

دلا مسافرت از این دیار ویران کن

به کوی دوست چو مجنون سری به سامان کن

ز انس آدمیانت به غیر وحشت نیست

چو وحشیان تو قراری ز نوع انسان کن

طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور

پی علاج خود ای دل تو فکر درمان کن

تو راز کسوت صحبت به جز ملال نخواست

بیا و خویشتن از این لباس عریان کن

قناعتی کن و رو کنج عزلتی بگزین

ز کنج فقر تفاخر به پادشاهان کن

برای آنکه بخندی چو غنچه وقت سحر

به نیم شب مژه چون ابر خیز و گریان کن

نگین خاتم جم در نجف به دست علی‌ست

وداع اهرمن کشور سلیمان کن

بجوی بر در کریاس مرتضی راهی

ز افتخار و شرف جا به فرق کیوان کن

تو را در آتش نمرود شهوت است و مقام

به ترک نفس تو آذر به خود گلستان کن

به حرص و شهوت و آزی اسیر در شیراز

ببر تو بیخ هوس را و ترک شیطان کن

به جوز زلف نکویان کناری آشفته

تو را که گفت که خود را چنین پریشان کن

بنه مرکب تازی تو زین و رخت ببند

به جان عزیمت خاک شه خراسان کن